زبان، گستره ی فهم است. ما چون زبان داریم، می توانیم بفهمیم. زبان می خواهد که هر چیزی را به زبان (سخن) درآورد. ما در زبان می فهمیم و با فهمِ ماست که " معنا " متولد می شود. با مرگِ زبان، همه چیز می میرد. مرگِ زبان، پایانِ انسان است. انسان به واسطه ی زبان است که می تواند با هر چیزی سخن بگوید. با خدا، با هستی، با طبیعت، با جامعه، با دیگری و...
مرگِ زبان، درواقع پایانِ گفت و گوی آدمی است. و زندگی انسان بدون گفت و گو، گنگ و پوچ و بی معناست؛ همچون شوره زاری که امکان هیچ رویشی در آن نیست.
حقیقتِ زبان، تفکر است و با تفکر است که حقیقتِ هر چیزی می تواند برای آدمی آشکار شود. انسان چون زبان دارد، می اندیشد و نه اینکه چون می اندیشد پس زبان دارد! انسان تنها موجودی است که می تواند به همه چیز بیاندیشد حتی به نامحدود! و این اندیشه در بستر زبان است که خود را نمایان می سازد.
زبانِ اندیشه و زبانِ گفت و گو، تنها و تنها مختصِ به انسان است. تفکر، بُعدِ فلسفی زبان است و گفت و گو، بُعدِ فرهنگی آن. ما وقتی که هر روز از زبان برای حرف زدنِ با دیگران استفاده میکنیم در اینجا زبان حکم یک "وسیله" را می یابد که بدونِ این وسیله ما نمی توانیم با دیگران حرف بزنیم و با آنها ارتباط برقرار کنیم. اما در ساحتِ تفکر و اندیشه، ما واردِ ساحتِ دیگری از زبان می شویم. ما به خاطرِ خودِ زبان و با زبان هست که واردِ عالم تفکر می شویم. در این ساحت، زبان دیگر یک وسیله نیست بلکه یک "عالم" است. "گفت و گو" یکی از ثمراتِ ورودِ انسان به این عالم است. گفت و گو، حرف زدنِ متعارف نیست!
اگر "تاریخ" و "زبان" را از زندگی انسان بگیریم، انسان تبدیل به موجودی تنها و سرگردان در برهوتِ زمان می شود. یکی از جاهای که انسان در طولِ تاریخ در آن تولد یافته همان "زبان" است. انسان در خانه ی زبان، تولدی دوباره می یابد و اینگونه می تواند واردِ حیاتِ فرهنگی شود. بخشِ مهمی از حقیقتِ وجودی انسان در زبان و با زبان است که کشف شده و قابل شناخت است. بدونِ زبان انسان نمی تواند فکر کند. انسان با قایق زبان است که می تواند به صید معانی برود. بدون حضورِ زبان، انسان از حضورِ " معنی " بی بهره و محروم است. در هستی انسان، زبان مقدم بر هر چیز است. انسان با زبان است که تازه می شود. زبانِ تازه، مقدمه ی نگاهِ تازه است. زبان، سرچشمه است. انسان در زبان ایمان می آورد. در زبان می اندیشد. در زبان زندگی می کند. در زبان می آفریند و در زبان جاودانه می شود.
انسان نیازمندِ کشفِ زبان هست و این نیاز ذاتی او در طولِ تاریخ، همواره او را به کشف و شناختِ ناشناخته های زبان فرا خوانده است. "سخن گفتن یک نیاز درونی بشری است و نه فقط یک ابزار بیرونی برای برقراری ارتباط، بلکه یک ابزار حیاتی نهفته در طبیعت انسانی است که برای رشد نیروهای ذهنی و روانی مورد نیاز است." (نوام چامسکی و انقلاب زبان شناسی، دکتر رضا نیلی پور ،ص 72) انسان بعد از اینکه هم در تاریخ و هم در زندگی فردی اش زبان را کشف می کند و با این کشف و تولد دوباره، کم کم واردِ حیاتِ فرهنگی می شود، بعد از طی دورانی، آهسته آهسته آماده ی ورود به مرحله ی تولدِ عقلانی و آغاز حیاتِ عقلانی اش در زندگی می شود. انسان بدونِ زبان، نه حیات ِفرهنگی داشت و نه حیاتِ عقلانی. توانمندی های ذاتی موجود در زبان است که انسان را با حیاتِ فرهنگی آشنا ساخته و او را به جانبِ حیاتِ عقلانی سوق داده است. انسان به میزانی که زبان را کشف می کند خود را نیز در تاریخ کشف می کند. انسان بدونِ کشفِ زبان، در تاریخ موجودی ناشناخته و مجهول باقی می ماند. ما امکانِ حیاتِ فرهنگی و عقلانی مان را مدیون توانمندی های ذاتی و بالقوه ی زبان هستیم.
یکی از توانائیهای موجود در زبان، سخن گفتن است که ما اغلب با آن آشنا هستیم. اما سخن گفتن، همه ی زبان نیست. می توان گفت که کرانه های زبانِ آدمی ناپیدا ست. زبان می تواند آدمی را با ابدیت آشنا ساخته و به آن پیوند دهد. انسانهای بزرگ بواسطه ی زبان جادوانه شده اند اما نه زبانِ متعارف و معمولی بلکه زبانی که ریشه در جان و خرد داشته است. جان و خرد آدمی نیز در طولِ تاریخ در زبان نمایان شده است. زبان، نمایشگاهِ وجودِ آدمی ست. اگر زبان و توانمندی های ذاتی آن نبود، در تاریخ نه اندیشه ی آدمی و نه روحِ او هیچ یک نمی توانستند آشکار شوند. "زبان" امکانِ ظهورِ آدمی در تاریخِ فکر واندیشه است. انسان در تاریخ، در جغرافیای زبان است که کشف شده است.
ما در دو جهان زندگی میکنیم، جهانی که خود، در زبان آنرا می سازیم و جهانی که خداوند قبل از ما، آنرا ساخته است.
شعر و ادبیات و هنر مربوط به جهانی است که ما در زبانمان آنرا ساخته ایم. جهانِ زبانیِ ما از جنسِ شعر و هنر و ادبیات و گفت و گو و تفکر و... است. اسطوره ها، رمزها، نمادها، و سمبل ها نیز مربوط به جهانِ زبانی ماست. هر کسی از منظرِ جهانِ زبانیِ خویش به جهان می نگرد. عده ای از منظری بلند و وسیع به جهانِ پیرامون می نگرند و عده ای از منظری کوچک و محدود. وسعتِ جهان بینی هر کسی در ارتباط با وسعتِ جهانِ زبانیِ اوست. "آن سخن ویتکنشتاین، از فلاسفۀ طراز اول قرن بیستم، را از یاد نبریم که گفت «محدودۀ زبان من، محدودۀ جهان من است.» هر کسی هر قدر گسترش زبانی داشته باشد، به همان اندازه دارای جهان بینی وسیع است." (ادوار شعر فارسی، محمدرضا شفیعی کدکنی، ص 27)
بشر خالق زبان است و نه کاشف آن! البته زبان به معنای قواعدی که بر آن حاکم است. انسان، قواعد زبان را متناسب با نیاز خود در طول زمان ساخته است. قواعد زبان، حادث است و نه قدیم! و چون حادث است پس ثابت نبوده و قابل تغییر و تحول هم هست. زبان در گذر زمان صیقل خورده و به جلو آمده است. نوع بیان ما با نوع بیان گذشتگان متفاوت است. ادبیات ما با ادبیات گذشتگان متفاوت است. زبان، زبانِ زمان هست. بازگشت به گذشته، بازگشتِ به حقیقت زبان نیست بلکه آشنایی با تاریخ زبان است.
فرج عزیزی