زندگی شامل چیزهای است که هست. ما با "هست" ها زندگی می کنیم و نه با نیست ها. همه ی آن چیزهای که هست داخل در زندگی و همراهِ با زندگی است. چیزی که بیرون از زندگی است، نیست. پس، اندیشیدن به زندگی، در واقع اندیشیدن به چیزهای است که "هست" . و بهر ه مندی از زندگی، بهر ه مندی از "هست" هاست. مهمترین کار انسان در زندگی همان بهره مندی او از "هست" هاست. هر انسانی به میزانی که از هستی بهره مند است، هست! "هستی حاصل کردن" یک هنرِ بزرگ است و می توان گفت که اساسِ آفرینشِ انسان نیز هست.
ما از راههای گوناگونی می توانیم از زندگی بهره مند شویم. هر کسی به میزانی که از زندگی بهره مند است، به همان میزان نیز "هست ". هر انسانی یک راه است برای بهره مند شدن از زندگی و زندگی این فرصت را به همه داده است. یکی از راههای بهره مند شدن از زندگی، همراه شدنِ با زندگی است. ما با خوب و زیبا و شاد و عاشقانه زیستن می توانیم از زندگی بهره مند شویم. ما با مواجه ی درست و آگاهانه با واقعیت های زندگی می توانیم از زندگی بهره مند شویم. ما با همراهی با روند تغییر و حرکت دائمیِ زندگی می توانیم از زندگی بهره مند شویم. کلید زندگی، زندگی است. با مرگ و مرگ اندیشی نمی توان قفلِ زندگی را گشود و واردِ متنِ آن شد. کسی که واقعیت های زندگی را اعم از خوب و بد انکار می کند و با زشت و بد جلوه دادنِ همه ی واقعیت های موجود در متنِ زندگی، ما را از آنها محروم می سازد، در واقع او ما را به مرگ فرا می خواند چرا که مرگِ حقیقی، همان محرومیتِ از زندگی است . خوبی ها و بدی ها، زشتی ها و زیبایی ها، پیشرفت ها و عقب ماندگی ها، داشتن ها و نداشتن ها، بردها و باخت ها، شادی ها و تلخی ها و... همه جزوِ واقعیت های زندگی و داخل در زندگی هستند. کسی که در پی انکارِ واقعیت های موجود در زندگی است در واقع او همۀ زندگی را نفی می کند و کسی که زندگی را نفی می کند چگونه می تواند از زندگی دیگری که مطلوب و مورد نظرش است برای ما سخن بگوید؟! کسی که به زندگی عشق می ورزد در واقع او اینگونه به خالقِ زندگی نیز عشق می ورزید. خالقِ زندگی، عاشقِ زندگی است و ما با عشق ورزیدنِ به زندگی است که به او نیز عشق می ورزیم. عشق، خواستارِ بهره مندی است و نه خواستارِ محرومیت. کسی که از محرومیت سخن می گوید، عاشق نیست و کسی که عاشق نیست از کدام معشوق می تواند برای ما سخن بگوید؟ محرومیتِ از زندگی، محرومیتِ از همه چیز است و با محرومیت نمی توان به ملاقاتِ هیچ معشوقی رفت.
زندگی، همه جا و همیشه زندگی است. کسی نمی تواند که آنرا به بخش های متفاوت تقسیم کرده و قسمتی از آن را بد و قسمتِ دیگری از آنرا خوب بخواند. هر انسانی فرصت اندکی است در برابر زندگی. می توان گفت که خوبی، بهره مندیِ از زندگی است و بدی، عدمِ بهره مندی از زندگی. زندگی فی نفسه نه خوب است و نه بد. بلکه زندگی فرصتِ بهره مندیِ ما از آن است. ارزش هر لحظه ای به بهره مندی انسان از زندگی است و نه چیزی دیگر. هر لحظه ای که می گذرد، لحظه ی بهره مندی ما و یا عدمِ بهره مندی ما از زندگی است.
و حتی می توان گفت که بهشت، بهره مندی ما از زندگی است و جهنم، عدمِ بهره مندی ما از زندگی. زندگی ابدی و لایناهی است. ادیانِ الهی نیز ما را به زندگی دعوت کرده اند و نه به مرگ. دینی که از زندگی و حیاتِ ابدی سخن می گوید چگونه می تواند ما را از زندگی و حیاتِ دنیوی محروم سازد؟ دینی که زیبائیهای بهشت برین را وعده می دهد چگونه می تواند ما را از زیبائیهای بهشتِ زمین محروم سازد؟ زندگی، زندگی است و زیبائی، زیبائی! کسی که در این جهان از زندگی و زیبائیهای آن محروم است، در آن جهان نیز از زندگی و زیبائیهای آن محروم خواهد بود. محرومیت، یعنی عدم؛ عدمِ زندگی! کسی که در این جهان از زندگی و زیبائیهای آن محروم است چگونه می تواند در آن جهان از زندگی و زیبائیهای آن محروم نباشد؟ هستی، بهشتِ برینِ الهی است و جهنم، محرومیتِ ما از بهره مند شدنمان از این بهشتِ حضور. هستی، لایتناهی است و لایتناهی قابل تقسیم به چند قسمت نیست. ما لایتناهی را نمی توانیم به چند قسمت تقسیم کنیم. لایتناهی، لایتناهی است، همیشه و همه جا. بی نهایت اگر بی نهایت است دیگر قابل تقسیم به نهایت نیست. نهایت است که آغاز و پایان دارد اما بی نهایت، آغاز و پایانی ندارد و همیشگی است.
افلاطون جهانی که ما در آن زندگی می کنیم را جهانی تقلیدی می دانست! به نظر او جهانی که ما در آن بسر می بریم یعنی عالم واقعیت، تقلیدی از جهانِ دیگری است که همان عالمِ حقیقت است. او اصل را جهانِ حقیقت می دانست. تقسیم جهان به دو بخشِ حقیقت و واقعیت، ریشه در فلسفه ی افلاطون دارد. افلاطون جهان را به دو حوزه ی معقول و محسوس تقسیم کرد. " اساس فلسفه ی افلاطون، تقسیم جهان به دو بخشِ حقایق معقول و پدیدارهای محسوس بود و در این تقسیم بندی جهانِ ایده های معقول بر واقعیت های محسوس برتری داشت."(هنر و گفتمان اقلیت، بابک روشنی نژاد، ص126) اما به نظر من جهانِ هستی تقسیم ناپذیر است. هستی در همه ی جهان حاضر است. هستی و جهان دو چیز جدا از هم نیست. هستی لایتناهی است و ما نمی توانیم لایتناهی را به چند بخش تقسیم کنیم. در جهانِ هستی آنچه که هست، زندگی است. همین! و زندگی می تواند شکلها و جلوه های گوناگونی داشته باشد، اما قابل تقسیم به اول و آخر و یا حقیقت و واقعیت نیست. این تقسیم بندی ها بیشتر ذهنی و مربوط به حوزه ی نظر است.
از زندگی می توان تفسیرها و برداشت های گوناگون و متفاوتی داشت اما خودِ زندگی و لحظه های آن منحصر به فرد و یگانه است هر لحظه ی زندگی یکتا و غیر قابل تکرار است. می توان درباره ی آن لحظه ها نوشت و درباره ی آن لحظه ها سخن گفت اما این گفته ها و نوشته ها درباره ی زندگی است و نه خودِ زندگی. خودِ زندگی مقدم و محیط بر هر چیزی است. یعنی نوعِ نسبتِ ما با زندگی است که به نحوه ی برداشت و تفسیر ما از زندگی شکل می دهد. زندگی مقدم بر تفسیر و برداشت ما از زندگی است. چون زندگی "هست"، امکانِ تفسیر ما و برداشت های گوناگون نیز است. چگونگی شکل گیری یک تفسیر در ارتباط مستقیم با نحوه ی چگونگی نسبتِ ما با زندگی است. با زندگی می تواند نسبت های گوناگون بر قرار کرد و در نتیجه می توان از زندگی تفسیرهای گوناگونی نیز داشت. اما هیچ تفسیری از زندگی، تفسیر نهایی نیست.
زندگی، بزرگتر از هر تفسیری از زندگی است. هر تفسیری حتی اگر کاملاً درست هم باشد، ما را تنها می تواند با بخشِ کوچکی از حقیقتِ زندگی آشنا سازد. اما این تفسیرها خود داخل در زندگی هستند و چون داخل در زندگی هستند، می توانند ارزشمند و قابل توجه هم باشند. هر تفسیری از زندگی، در شکلِ زندگی ما و در نوع زیستنِ ما تاثیر می گذارد. ما تفسیرهای گوناگونی از زندگی می توانیم داشته باشیم بنابراین شکلهای گوناگونی از زیستن را نیز می توانیم تجربه کنیم.
فرج عزیزی