ابدیت زمزمه گر آزادی است. ابدیت تنها و تنها برای آدمی است که مطرح است. کسی که پذیرفته است که در ابدیت زندگی می کند، خود را اسیر محدودیت ها نمی کند. هیچ چیز و هیچ کسی نمی تواند ما را با ابدیت ارتباط دهد مگر عاشقانه زیستن. کسی که عاشقانه زندگی می کند و عشق ( البته این عشق به معنای عشق صوفیانه و یا گرایش و علاقه به یک مرام و مسلک خاص نیست. در پیشگاه ابدیت، عاشق کسی است که از سرمایه های زندگی بهره مند گشته و از لحظه به لحظه ی زندگی لذت می برد. عشق در این مقام عینِ بهره مندی و لذت بردن است. عینِ آزادی و آزاد بودن است.) در لحظه به لحظه ی زندگیش حضور دارد، نزدیک ترین ارتباط را با ابدیت دارد و یا حتی می توان گفت که همجنس ابدیت است.
ابدیت سراسر آزادی و زیبایی و امید است. ابدیت را می توان انکار کرد و یا به ابدیت اندیشید اما در مرتبه ای بالاتر و بسیار بالاتر می توان با ابدیت همجنس شد. در مرتبه ی ابدیت، همه ی محدودیت ها فرو می ریزد، همه ی واسطه ها از میان بر می خیزد، همه ی یأس و اندوه و دلتنگیها به کنار می رود، همه ی تقسیم بندی های میانِ دنیا و آخرت رنگ می بازد. ماواءالطبیعه و متافیزیک، حدوث و قدم، ماهیت و وجود، عین و ذهن، ظاهر و باطن، کثرت و وحدت، مرگ و بقا، آغاز و پایان، همه ی ایسم ها و ایدئولوژی ها، و همه ی حجاب های که میان انسان و زندگی است به کنار گذاشته می شود. ابدیت زمزمه گرِ زندگی آزادانه برای آدمی است. فهم پیام ابدیت نیازمند به تفکری عمیق است و این تفکر تنها مختص به انسان است.
ابدیت، محدود به هیچ محدوده، جغرافیا و زمان و مکان خاص نیست. ابدیت، محدود به هیچ شخص و طبقه و آئینی نیست. ابدیت، مقدس و یا نامقدس نیست. ابدیت، شکل و طرح و فرمِ خاص و معینی نیست. ابدیت دارای نماینده ی خاص نیست. تنها انسان است که می تواند به راز ابدیت که همان راز هستی است بیاندیشد.
هیچ کسی نمی تواند خود را نماینده ی ابدیت خوانده و ابدیت را به نفع مرام و عقیده ی خویش محدود سازد چرا که ابدیت درست در نقطه ی مقابل این محدودیت ها قرار دارد. در ابدیت هیچ فاصله ای وخود ندارد و چون هیچ فاصله ای وجود ندارد ازاینرو در آن نیاز به هیچ واسطه ای هم نیست.
فهمِ ابدیت عامل ایجاد یک آرامش عمیق و ماندگار در وجود آدمی است و این آرامش عمیق و زیباست که می تواند مقدمه ی بهره مندی و لذت بردن آدمی از لحظه به لحظه ی زندگی و امکانات وجود باشد. هرچیزی که آدمی را از بهره مندی و از لذت بردنِ از لحظه به لحظه ی زندگی محروم می سازد در نقطه ی مقابل ابدیت است. فهم ابدیت، آدمی را از همه ی دغدغه ها و اضطراب ها و نگرانی ها آزاد می سازد. از دست قضاوت های حقیر و غرض ورزانه رها می سازد. از پوچی و نا امیدی آزاد می سازد. از وسواس گناه و غیر گناه نجات می دهد. ابدیت، اطمینان بخش است.
همه ی موجودات و حیوانات در این جهان زندگی می کنند و همه ی موجودات و حیوانات می توانند به میزان فهم و شعور خود از زندگی لذت ببرند. هرچه فهم و شعور عمیق تر، امکان بهره مندی و لذت بردن از زندگی نیز بیشتر. هستی، مراتب گوناگون و متفاوت بهره مندی و لذت بردنِ از زندگی است. فهم و شعورهای محدود، امکان بهره مندی و لذت بردنِ محدود دارند و فهم و شعورهای آزاد و نامحدود، امکان بهره مندی و لذت بردن نامحدودتری دارند. ابدیت، نامحدود است و تنها انسان است که می تواند به ابدیت پی ببرد. فهم و شعوری که به بودن ابدیت پی برده باشد، دیگر تن به اسارت محدودها نداده و با تولدی دوباره، خود را در متن ابدیت خواهد یافت و آزادانه در فضای واقعی زندگی قدم گذاشته و از لحظه به لحظه ی آن با تمام وجود بهره مند گشته و لذت خواهد برد.
بیکران، بیکران است. نه شروعی برای آن قابل تصور است و نه پایانی. پیام بیکران، عین بیکران است. انسان تنها موجودی در این جهان است که مخاطب بیکران است و می تواند به آن پی ببرد.
همواره یکی از مهمترین پرسش های آدمی این بوده است که از کجا آمده ام؟ برای چه آمده ام؟ و به کجا خواهم رفت؟ اما " بیکران " می تواند ما را به زیبایی از دغدغه ی این پرسش های کهن رها سازد. در بیکران نه آغاز مطرح است و نه پایان. نه این جهان مطرح است و نه آن جهان.
پرسش های مطرح شده در بالا و پرسش هایی از این قبیل، در فلسفه ریشه در جهانبینی افلاطون دارد. افلاطون زندگی انسان را به دو جهان واقعیت و حقیقت تقسیم کرده و یکی را اصل و دیگری را فرع می دانست. افلاطون این جهان و دنیا را سایه ی یک جهان و دنیای دیگر می دانست. افلاطون حقیقت را از زمین و از دامن طبیعت جدا کرده و آنرا به میان آسمان و به مکانی دست نایافتنی انتقال داد. این تفسیر و برداشت افلاطون از جهان هستی درست در نقطه ی مقابل حقیقت بیکران و بیکرانگی قرار دارد. بیکران را نمی توان تکه پاره کرد. بیکران را نمی توان ارزش گذاری کرد. بیکران را نمی توان به اصل و فرع تقسیم کرد. هر لحظه و هر مکان بیکران، بیکران است. ابدیت یعنی هرلحظه و همه جا. چون ذهن افلاطون کرانمند و محدود بود ازاینرو جهان را کرانمند و قابل تقسیم می دید.
در نسبت میان واقعیت با حقیقت می توان به دو نوع جهانبینی دست یافت که این دو نوع جهانبینی در ارتباط مستقیم با نوع زندگی انسان در این جهان می باشد. اول اینکه در نسبت میان واقعیت و حقیقت، اینگونه بیاندیشیم که حقیقت چیزی جدا و فراتر از واقعیت است و ما با عبور از واقعیت است که می توانیم به حقیقت دست بیابیم. این یک نوع جهانبینی است. و دوم اینکه در نسبت میان واقعیت و حقیقت، اینگونه بیاندیشیم که حقیقت چیزی جدا و فراتر از واقعیت نیست بلکه حقیقت در نوع تعامل و نحوه ی مواجهه ی انسان با واقعیت است که می تواند نمایان شود. و این نیز یک نوع جهانبینی دیگر است. در هیچ یک از این جهانبینی ها، حقیقت نفی نمی شود بلکه نوع فهم و دریافت انسانها از حقیقت است که با هم فرق می کند و متناسب با این جهانبینی ها انسان ها می توانند زندگی و حیات متفاوتی را در این دنیا تجربه کنند.
ابدیت فارغ از تقسیم بندی ها و ارزش گذاری های ما در این جهان است. این تقسیم بندی ها و ارزش گذاری ها از محدودیت های ذهن آدمی سرچشمه گرفته و زندگی آدمی را نیز محدود می سازد. همه ی اینها حجابی است در برابر ابدیت. ابدیت، یک نوع نگرش و یک نوع جهانبینی است؛ نگرش و جهانبینی انسان نسبت به زندگی و حیات. این نگرش و جهان بینی هزاران سال است که در پس حجاب های محدودیت فراموش گشته و به محاق رفته است.
اصل، تفسیر و توضیح ابدیت نیست بلکه اصل، به یاد آوردن و پذیرفتن ابدیت است. همانگونه که فهم ابدیت سخت است، پذیرش و قبول ابدیت نیز برای ذهن های محدود سخت و دشوار است.
لذت بردن از زندگی و بهره مندی از فرصت های اکنون زندگی؛ پیام ابدیت این است. نه در پی یافتن آغاز باش و نه در پی رسیدن به آخر چرا که بی انتها را نه آغازی است و نه پایانی. نه این سوی است و نه آن سوی. بی انتها، بی انتهاست فارق از خواست و اراده ی هر شخص و هر کسی. ما بخشی از این بی انتها بوده و همراه با آن هستیم. هر کسی می تواند سهم خودش را در این بی انتها بیابد اما هیچ کسی نمی تواند بی انتها را برای خویش و یا به نام خویش تفسیر و مصادره کند. بی انتها مالِ هیچ گروه و شخص و آئینی نیست. حقیقتِ هستی بی انتهاست.
ابدیت، عدم آغاز و عدم پایان است. آغاز و پایان زاده ی ذهن انسان است. انسان همواره به دنبال آغاز و پایان است. محاسبات انسان، همواره آغاز و پایانی دارد. انسان از چشم انداز آغاز و پایان است که به همه چیز می نگرد. انسان از چشم انداز آغاز و پایان است که به زندگی و جهان هستی می نگرد. چون زندگی ما محدود به یک آغاز و پایان است ازاینرو با این پیش فهم به فهم و تفسیر هستی و جهان می رویم. با تور محدود به صید نا محدود می رویم. تفسیر ما از هستی در چهارچوب فهم ماست. تفسیر ما از هستی، در چهار چوب آغاز و پایان است. زندگیِ ما آغازمند و پایانمند است اما حقیقتِ هستی بی انتهاست. هستی، آغازمند و پایانمند نیست اما فهم ما از هستی، آغازمند و پایانمند است. آغازمند و پایانمند بودن، ذهنیت ما از زندگی و جهان است. آغاز و پایان، محدودیت است و گذر از این محدودیت بسیار سخت است.
همواره این پرسش برای انسان مطرح بوده است که از کجا آمده ام؟ برای چه آمده ام؟ و به کجا خواهم رفت؟ در ضمن این پرسش نیز برای آدمی مطرح بوده است که سرآغاز جهان هستی کی و چگونه بوده است؟ و این جهان چگونه و از کی به وجود آمده است؟
پاسخ های متفاوتی به این پرسش های تاریخی انسان داده شده است. و می توان گفت که مسیر و چگونگی زندگی انسان در طول تاریخ، در ارتباط با پاسخ های بوده است که به این پرسش ها داده شده است.
متولیان دین پاسخی در ارتباط با باور و اصول اعتقادی خودشان به این پرسش ها داده اند و متولیان علم پاسخی متناسب با یافته های علمی عصر خودشان به این پرسش ها داده اند. کسانی که دغدغه ی کسب قدرت و حکمرانی بر انسانها را داشته اند برای حفظ و مهار مردم، باید پاسخی به این پرسش های مطرح شده از طرف مردم می داشتند. پاسخ های این جهانی و آن جهانی نمونه های از این پاسخ ها بوده است. و نکته ی بسیار مهم این است که نوع پاسخ ها اغلب متناسب با سطح فهم و آگاهی مردم بوده است!
گاهی مردم به دنبال خرافه و سحر و جادو بودند و گاهی به دنبال باورها و تعصبات کور و گاهی هم به دنبال کشف واقعیت. و از اینجاست که انسان متناسب با سطح فهم و آگاهی خود، راههای گوناگونی را در طول تاریخ پیموده و شکل های گوناگونی از زیستن را تجربه کرده است.
انسان جهانی است در جهان. انسان جهانی است که می تواند به عظمت جهان بیاندیشد. انسان اندیشه و تفکری است رو به کهکشان و جهان هستی. انسان حیوانی است که می تواند به سرآغاز جهان هستی و چگونگی شکل گیری آن بیاندیشد.
در گستره ی جهان هستی و در متن کائنات، همه چیز در ارتباط با هم بوده و انسان در ارتباط با همه چیز است. هیچ فاصله ای میان ما و کائنات نیست. ما در ارتباط با سیارات و کهکشانها هستیم. ما در ارتباط با ستاره ها و مرگ و تولد آنها هستیم. ما در ارتباط با نور، انرژی و عناصر تشکیل دهنده ی این جهان هستیم. ما بخشی از جهان و جهان بخشی از ماست. ما چیزی جدا و بیرون از روند شکل گیری جهان نیستیم. قوانین مشترکی بر کائنات و زندگی ما حاکم است. ما بخشی از کائنات و کائنات بخشی از وجود ماست.
موجودات و انسان، میوه های درختِ زندگی هستند و این درخت ریشه در پهنه ی کیهان و فضای بیکران دارد. تار و پود جهان هستی، ماده و انرژی است. اما ماده و انرژی دارای شکل خاص و از قبل مشخص شده ای نیستند. چه چیزی به این جهان هستی شکل داده است؟ معماران جهان هستی عبارتند از تصادف، جاذبه و گذر زمان. این نگاهِ علم به جهانی است که ما اکنون در بخشی از آن بسر می بریم.
فرج عزیزی