کد خبر: ۶۰۵۸
۱۸۱۴ بازدید
۴ دیدگاه (۳ تایید شده)

زندگیم سوخت ولی ایمانم نسوخت

۱۳۹۱/۳/۱۵
۱۵:۳۵

 

 

قصه جوان کم تجربه و مدیر نمونه شهر میانه

زندگیم سوخت  ولی ایمانم نسوخت

وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند. وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است. وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است. وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است. وقتی خواستم  خندیدن، گفتند دیوانه است. دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم .

(دکتر علی شریعتی)

روزی جوانی کم تجربه در شهر میانه با غرور در مناقصه ای که توسط یک سازمان در شهر برگزار می شد شرکت کرد. با خود حساب کرد و روی وعده های مدیر نیز اعتبار باز کرد. قیمت پیشنهاد او چشمان مدیر را آنچنان برق انداخت که برای یک سال نقشه ها کشید. مدیر نیز یکی از شرایط شرکت در مناقصه را در مورد وی را که می توانست باعث ابطال شرکت کردن وی باشد ، چشم پوشی کرد. بعد از چند روز مدیر نمونه آنچنان قراردادی با وی بست که حتی او نیز نمی دانست حکم مرگ خود را امضا نموده است و مدیر نمونه نیز با وعده های سرکاری او را تشویق به امضا نمود چون قیمت پیشنهادی وی قیمت نجومی بود. جوان کم تجربه چون خودش صادقانه بود با خود اندیشید مدیر نیز صادقانه با او همراهی خواهد کرد دریغ از اینکه زمان ، زمان صداقت نیست ! زمان، زمان خودم و فقط خودم می باشد.

جوان بعد از یک ماه از عقدقرارداد به دفتر مدیر رفت و گفت که با این وضعیت متضرر می شود ولی مدیر با رفتار برادرگونه خود او را تشویق به ادامه همکاری کرد . ماه دوم نیز متضرر شد و این  بار مدیر او را تهدید به اجرا گذاشتن ضمانت نامه کرد که در آن صورت باید وی بی خانمان می شد که مدیر با آنکه می دانست  گفت به من ربطی ندارد! چون هیچ گونه همکاری با وی نداشتند.

ماهها گذشت و او هر ماه جریان متضرر شدن را به مدیر گفت که وی نیز در پاسخ می گفت تو برادریت را ثابت کن بعد ادعا کن! ثابت کردن برادری فقط یعنی چک های پاس نشده را پاس کردن بود! وی با فروش وسایل و قرض و وام گرفتن توانست چک هایش را پاس کند تا با این حرکت  برادریش را ثابت کند ولی مدیر نمونه بی تفاوت آنچنان صندلی و میز خود را محکم نگه داشته است که گویا این میز وفادار است ! جوان زندگیش را باخت فقط بخاطر حساب باز کردن روی یک مدیر نمونه .

روزی فرا رسید که قانونی به تصویب رساندند که تاثیری بیش از 50 درصدی بر روی قرارداد گذاشت ولی مدیر نمونه هیچ حرکتی از خود نشان نداد چون می دانست این قانون باعث متضرر شدن بیشتر قرارداد وی خواهد شد. به هر حال جوان کم تجربه نیز به هر دری رفت و جریان را گفت تا شاید فرجی حاصل شود تا بیشتر متضرر نشود! از امام جمعه، استانداری، فرمانداری، ریاست جمهوری ، شهرداری و شورای شهر و به هر کسی که فکر می کرد نامه نوشت و جریان را توضیح داد. حتی اقدام به شکایت نمود ولی بخاطر مدیر نمونه منصرف شد . واقعا ما انسان هستیم . رسم مردانگی این است کسی را که ورشکسته شده از سرش بزنیم . جوان با خود اندیشید چرا سازمان بیش از 80 درصد از مبلغ کل را به عنوان ضمانت گرفته است . تا آنجایی که پرس و جو کرده است سازمانهای دولتی 5 درصد را به عنوان ضمانت می گیرند!

ولی سازمان آنچنان قراردادی با او بسته بود که حتی آب خوردن را بر او باطل کرده بود. ماههای پایانی قراردادش رسید! مدیر نمونه برای اینکه منتی بر او بزند قراردادش را فقط دو روز مانده به پایان لغو کرد! وی از سوی استانداری نامه ای جهت مساعدت به سازمان داد که سازمان حداقل تخفیف را در نظر گرفت که جالب است آن تخفیف را با کلک رشتی از وی گرفت. یعنی اینکه مبلغ چک را دوبار گرفت! خنده دار است! ولی چون ضمانت داده بود  مدیر گفت به من ربطی ندارد تسویه کن بعد ضمانت را بدهم . وی هر چه گفت پول را دادم و چک را تحویل گرفتم با خنده گفت اشتباه شده است! ببینید اشتباه یک سازمان باعث ویران شدن خانواده وی شد! به ضعف مدیریت مدیر نمونه از آنجا می توان پی برد که به اداره مالیات دونامه نوشته که در هر نامه پایان قرارداد را متفاوت نوشته است و کسی هم نیست که پاسخگو شود! فقط به خدا می سپارمت مدیر نمونه شهر . اگر روزگار مرهم دل سوخته من نشود آن وقت خواهم گفت چرخ روزگار بشکند .آن وقت به خدا خواهم گفت حرف دل سوخته خود را که این دنیا را جهنم برای خود ساختم و آن دنیا را جهنم برای خود ساخته ام . اما دوبار آدم را شکنجه نمی دهند. در این دنیا یک سازمان و با یک مدیر نمونه دنیا را برایم جهنم نمودند اگر این قرضهایی که سازمان برایم اهدا نمی کردند دیگر حسی به زندگی نداشتم.

اما جریان آخرین روز هفته که سازمان بلایی به سر جوان آورد که هیچ مدیر نمونه ای این کار را نمی کرد.یا بهتر بگویم هیچ دشمنی سر دوستش نمی آورد:

روز پنچشنبه: ساعت حدودا 9 امور مالی سازمان با جوان تماس گرفت که ضمانت را به بانک فرستادم اگر امروز تسویه نکنید ضمانت اجرا می شود. جوان با بانک تماس گرفت گفته وی را تائید کردند. وی با پدرش به سازمان رفت . گفتند نمی توانیم کاری بکنیم فرصتی نمی دهیم! رییس رفته مسافرت! به دفتر مافوقش رفتیم ولی نتوانستیم او را ببینیم! لذا از همه جا دل بریده به سوی سازمان رفتیم. جالب است مدیر نمونه تلفن همراهش را بسته بود آن روز چون می دانست که چه فشاری به جوان و خانواده اش آورده است لذا آخرین رفتار مدیر گونه خود را اجرا کرد! نمی دانم مدیر نباید تلفن همراهش را خاموش کند مسئولی که به مسافرت برود و تلفن همراهش را خاموش کند شک می کنم مدیر نمونه باشد و یا مدیر!

جوان هر چه تلفن او را می گیرد خاموش است!بر زمین و آسمان لعنت می فرستاد از این سو سازمان هیچ همکاری نمی کند و از آن سو بانک ضمانت را به اجرا می گذارد. وی به سوی امور مالی می رود و به او می گوید بدهی من چقدر است تا تسویه کنم . وی با قیافه ای می گوید باید تسویه مالیات و بیمه را هم بدهید! عزیزان آنها هم می دانستند که در عرض چند ساعت نمی توان چنین کاری کرد فقط هدف اذیت کردن بود که به هدفشان رسیدند. خلاصه وی با پدرش به سوی بانک رفته و از رییس بانک فرصت خواستند.رییس بانک نیز با متانت و احترام به پدر وی گفت : حاج آقا بنده طبق قانون باید امروز جواب سازمان را بدهم . اما حرف شما برای من اعتبار دارد. تا روز شنبه من صبر می کنم.( جا دارد از رییس بانک عامل تشکر کنیم هر چند وی مدیر غیربومی می باشد ولی رفتار جوانمردانه وی ارزش بیشتری از مدیر بومی دارد که در مواقع نیاز تلفن همراهش را خاموش می کند و هیچ کمکی نمی کند تا مبادا صندلیش سست شود. خداوند برای رییس بانک عامل عمر طولانی و باعزت بدهد و هیچ وقت نگوید چه کنم!

آن روز دو تن از همکاران مدیر نمونه به جوان و پدرش روحیه دادند که انشاا... درست می شود و از دستشان هر کاری بر می آمد انجام دادند.

روز شنبه، آن مدیر نمونه از مسافرت آمد . جوان با پدرش به دفتر وی رفت و خلاصه گفتگوی آن روز:

مدیر پشت میز نشسته و نامه امضا می کند . وارد دفتر شدند. بعد از رد و بدل کلمات امور مالی آمد تا حساب و کتاب کنند! آقای مدیر نمونه مبلغ سی میلیون ریال بیشتر از آنچه حق بود گرفت تا ضمانت را آزاد کند! حتی کارکرد دو روزی را که خودشان گفته بود دیگر تمام شده است از او گرفتند! همان مدیری که روز گذشته تلفن همراهش خاموش بود امروز آنچنان خوشحال بود که گویی قله اورست را فتح کرده است اما جوان  چند کلمه ای به او گفت:

اقای مدیر نمونه! پدر بنده سالهاست در امور خیریه فعالیت می کند . بنده نیز در زمان کودکی وقتی از مدرسه به سوی خانه می رفتم یکبار پیرزنی را دیدم که توان بردن وسایلش را به خانه نداشت به او کمک کردم و دیر به منزل رفتم همه نگران بودند. بیماری را دیدم که هزینه درمانش را نداشت به او کمک کردم. پیرزنی هزار تومان طلب کرد گفتم برای چه می خواهی ؟ گفت پول داروهایم را ندارم. نسخه وی را گرفته و هزینه کامل داروهایش را دادم. تا امروز از دستم هر چه بر می آمد برای کمک به مردم دریغ نمی کردم. حتی هنگام گردش با اتومبیل پیرمردی را دیدم که منتظر تاکسی بود او را سوار کردم و به مقصدش بردم وی کرایه داد به او گفتم مسافرکش نیستم فقط دعای شما برای من کافیست. در گرمای تابستان هنگام رفتن به خانه در خیابانی پیرزنی دست بلند کرد ولی بی تفاوت از کنارش با خودرو گذشتم ولی هنگام رسیدن به خانه دوباره برگشتم به خود گفتم او به امیدی دست بلند کرد به محل رسیدم او را سوار و به مقصد رساندم کرایه نگرفتم گفت الهی از جوانی خیر ببینی پسرم!

آقای مدیر نمونه نماینده محبوب شهرمان آقای مهندس هاشمی یادش همیشه گرامی به من گفت: من هر کاری از دستم برآید برای همه انجام می دهم اما نمی توانم باعث و شاهد معتاد شدن و متلاشی شدن خانواده شوم و آرزو دارم تا نفس  دارم هیچ وقت شاهد آن نشوم چون متنفرم . ولی آقای مدیر نمونه شهر، مرام شما ستودنی است شما که می دانستید ولی گفتید من نمی توانم کاری بکنم . اگر دست شما بود حتی آن تخفیف را نمی دادید. همان مرامتان باعث شد که اینبار هزینه دو سوم کاهش یابد که اگر واقعا مدیر نمونه باشید باید به شما تبریک بگوییم چون به جای افزایش کاهش 70 الی 80 درصدی پیدا کرد! کمی با خود بیندیشید که چرا؟

آقای مدیرنمونه ولی امروز شما درسی به من دادید که این پدرم به من نداده بود! آن این است بکش تا زنده بمانی ...

جوان از فردای آن روز می خواست همچون مدیر نمونه باشد تا به هیچ کس کمک نکند فقط به فکر خودش باشد و ... ولی دید با روحیه وی سازگاری ندارد. چون سخن آن نماینده محترم شهرمان همیشه در گوشش مانده که گفت تا می توانی دست مردم را بگیر و کمک کن.

مدیر نمونه حدود بیش از سیصد میلیون ریال در قرارداد با جوان باعث متضرر شدن وی شد. در صورتی که می توانست در اولین ماهها باعث لغو قرارداد وی شود ولی آنچنان قراردادی با وی بسته بود که با دشمن آن کار را نمی کنند.

اما آقای مدیر نمونه

فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند. کاملا واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد، کاملا شکسته و خرد میشوند و باید بیشتر مراقب آنها باشیم. 
آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان ولی آن توپ لاستیکی همان شغل تان است  ...

و اما مهمتر از آنکه باید در زندگی به اصول زندگی پایبند بود . اصول زندگی می دانید چیست؟

1. اعتقاد (Belief)

اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند. روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند، فقط یک پسربچه با چتر آمده بود، این یعنی اعتقاد.

2. اعتماد (Trust)

اعتماد را می توان به احساس یک کودک یکساله تشبیه کرد، وقتی که شما آنرا به بالا پرتاب می کنید، او شادمانه میخندد ... چراکه یقین دارد که شما او را خواهید گرفت، این یعنی اعتماد.

3. امید (Hope)

هر شب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم. ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید، این یعنی امید.

چه خوب است که با اعتقاد، اعتماد و امید زندگی کنیم

ولی افسوس آنچنان میز ریاست را محکم به دست گرفته اید که گویا سندش را به نام شما زده اند . اما من در کتابی خواندم:

روزی روزگاری، بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالاهای گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است.
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه...
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود : مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا باز هم شروع به کار خواهم کرد! و من نیز شروع خواهم کرد چون ایمانم نسوخت زندگیم سوخت آتشی بر زندگیم زدیت شاید مقصر خودم باشم ولی شما نیز سهمی دارید ! که سالها باید تاوانش را بدهم ولی از خدایی که من می شناسم و به آن ایمان دارم می خواهم آن بلایی که شما به  سر من آورده اید به سرتان بیاورد وقتی صبح از خواب بیدار می شوم اول سخنم این است که خدایا باعث و بانیش را گرفتار کن. آمین

آقای مهندس حکایتی است ولی آموزنده: مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:
ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟
مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی "۱٨'۲۴، ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱، ۳۷ هستید.
مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید.
مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟
مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟
مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.
مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟!
مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.

کانال تلگرامی صدای میانه اشتراک‌گذاری مستقیم این مطلب در تلگرام

نظر شما

۹۱/۳/۲۱ ۱۰:۱۹
دوست عزیز از اینکه در این شهر زنده مانده اید و هنوز انگشتانتان قدرت نوشتن واقعه را دارند خیلی خوشحالیم.
صدای مردم بهتر است کمی بیشتر از آنچه که مدعی هستی در احوال مردم غرق شوید حتما نتیجه ای بهتر از آنچه که امروز به آن رسیده ای دست خواهی یافت اگرچه شما خودتان را به کوچه علی چپ زده اید باز هم وجدان شما به گونه ای دیگر فکر خواهد کرد.
۹۱/۳/۱۶ ۰۵:۰۹
جناب مهرانپور
متن فوق را به دقت خواندم ،کمی مبهم بعضا با جملات بدون پایان فعل و فاعل بود، کمی هم متن اصلی را گم کرده بود، ولی بهتر است جوانان کم تجربه با احتیاط بیشتر این قراردادها را امضاءکنند.
خود من چند سال پیش به امید گرفتن وام خرید مسکن در بانک مسکن حساب باز کردم ولی بعد از سه ما که از وقت قانونی دریافت وامم گذشته بود به بانک رفتم گفتند طبق شرایطی که تو قرارداد امضا کردی باید خانه پیدا کنی ،توی زمستان به 45 بنگاهی در سطح شهر سر زدم (به بعضی ها بیش از دو بار رفتم) خانه هایی با مشخصات درخواستی بانک مسکن(سند ،پایان کار،پروانه ساخت ،با کمتر از 20سال ساخت و پول من نداشتند) تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم قرارداد را موقع امضا نخوندم وبا عجله امضاء کردم
۹۱/۳/۱۵ ۱۶:۱۳
[b]آقای مهرانپوربا سلام؛[/b]

بنده «مدیر نمونه» و «جوان کم تجربه» مورد نظر شما را نمی شناسم.

[b]و اما دو سوال (فعلاً) با مرور قسمت هایی از متن ارسالی شما به ذهنم رسید :[/b]

[b]1- آیا بهتر نبود «جوان کم تجربه»[/b] برای جلوگیری از تضرر احتمالی در آتیه، [b]با اطلاعات و دانش کافی از «حقوق قراردادها» پای به میدان «مناقصه» می گذارد؟[/b]

2- آیا بهتر نیست قراردادهای «منعقده» را قبل از امضاء خوب بخوانیم و پس از تفهیم و تفهم «تعهدات» زیر بار آنها برویم، تا بعداً مجبور نشویم «کاسه» چه کنم؟ چه کنم؟ دست بگیریم؟

[b]آقای مهرانفرفرموده اید؛[/b]
[quote]آقای مدیرنمونه ولی امروز شما درسی به من دادید که این پدرم به من نداده بود! آن این است بکش تا زنده بمانی ...[/quote]

[b]آیا بهتر نیست به جای اینکه «بکشیم تا زنده بمانیم!» «بدانیم تا زنده بمانیم؟» چراکه( The secret to survival ) در جنگل با «کشتن» میسر است و در شهر با «دانستن» میسور می باشد.[/b]

با تشکر

اخبار روز